1- هنوز از اندوه درگذشت استاد بي‌همتا دکتر عباس حري سر در گريبان بوديم و در حسرت نبودن آن گوهر کمياب، که خبر رسيد «پرفسور کاظم معتمد نژاد» دار فاني را وداع گفت. مدت زماني در محضر استاد دکتر حري به فراگيري مشغول بودم به چند سال رسيد راهنماي پايان‌نامه‌ام بود. و با وجود سال‌ها دوري (شايد 15 سال) دی‌ماه 1391 باز هم فرصت يافتم در آخرين ماه‌های زندگي استاد، از نزديک ايشان را ببينم. احساس می‌کردم همچنان از تکيه گاهي مطمئن و استوار برخورداريم. استاد از معدود کساني بود که حاشيه نداشت و مهر استادي‌اش همه را در بر می‌گرفت. انگار هر کسي گمان مي‌کرد عزيزترين شاگرد استاد است. (به ياد استاد)پرفسور دکتر کاظم معتمدنژاد

2- اما حکايت دکتر معتمد نژاد براي من گونه‌اي ديگر رقم خورد. به رشته ارتباطات علاقمند بودم. با آثار دکتر معتمدنژاد آشناي داشتم. از دوره ليسانس (علوم اجتماعي) کم و بيش در دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه علامه آرزوي تحصيل در اين رشته در سرم بود. تا اين که چرخ روزگار چرخيد و… از دانشگاه تهران با مدرک علوم کتابداري و اطلاع‌رساني فارغ‌التحصيل شدم. اراده کردم که بار ديگر در همان مقطع، به تحصيل در رشته علوم ارتباطات بپردازم که موانعي پيش آمد و نشد و نشد… اما….«دستي از غيب برون آمد» و چنان شد که به دوره دکتري علوم ارتباطات دانشگاه علامه راه يافتم. در ليست درس‌ها، کنار درس «نظريه‌هاي پيشرفته ارتباطات» نامي بزرگ می‌درخشید، استاد: «دکتر کاظم معتمدنژاد».

3- در دقيقه 90 رسيده بودم. استاد به لحاظ جسمي کم رمق شده بود. اما نفس حضورش و جملاتي که به آهستگي بيان مي‌کرد، برايم دنيايي از الهام بود. مفهوم «دانشجو پرور» بودن را آن‌گاه درک می‌کنی که در محضر چنين استادي باشي. کم گفتن، مفيد گفتن. الهام بخش بودن. راه‌کار نشان دادن و… «دريفوس» استاد بنام دانشگاه ام. آي. تي. در نقد شيفتگان يادگيري الکترونيکي از مفهوم «تجسد» بهره مي‌گيرد. وي درک محضر استاد را براي رسيدن به مرحله حکمت و فرزانگي الزامي مي‌داند که یادگیری‌های از راه دور فاقد چنين ويژگي هستند. مگر بدون «حضور» و درک نفس گرم استاد مي‌شود به حکمت راهي پيدا کرد… اگر چنان نشدم و نشديم که  آرزوي استاد بود، نقص از شاگرد بود که کوتاهي کرد.

4- …دقيقه 90 رسيده بودم… او تألم‌هاي بی‌شماری براي رونق و پايداري علوم ارتباطات متحمل شد بود. حتي «نامهرباني» که خود، از شاگردي استاد، به مقامي ظاهري رسيده بود، آشکارا  بازنشسته شدن و دوري او را از دانشکده آرزو مي‌کرد. استاد جايي را مهيا کرده بود که اکنون ديگر جايش نبود و تحملش نمي‌کرد! «يا دهر اُف لك».

5- گاه در حضورش پرحرفي مي‌کرديم و از تکنولوژي‌هاي ارتباطي جديد سخن مي‌رانديم و رسانه‌هاي نوين… گمان مي‌کرديم که چه خوب می‌شود اين چهره علمي سترگ بين فناوري‌هاي روز و انديشه‌هاي ارتباطي پیوند ايجاد کند! … آن چنان با دقت سخن‌مان را مي‌شنيد که گويا ما مطالب جديدي مي‌گوييم!…. غافل از آن که او نگارش جلد نخست تکنولوژي‌هاي نوين ارتباطي را تمام کرده بود و جلد دوم آن را در دست نگارش داشت! … و شد کتاب متن درسي، براي تدريس من و ما! هیچ گاه نگفت «فرزندم کج خيال مباش که ما پير اين ميکده هستيم، حد نگهدار»! می‌دانست که دانشجو با درگير شدن در مباحث و جسارت در ايده‌پردازي و گسترش افق ديد خود مي‌تواند رشد کند و زحمت استاد را به هدر ندهد.

6- درباره راهبري اينترنت مطلبي را آماده کرده بودم. استاد، خود دغدغه بسياري در زمينه جامعه اطلاعاتي، به ويژه در زمينه حضور مؤثر در اجلاس سران جامعه اطلاعاتي داشت. بر خلاف آن چه تصور مي‌کردم مطالبم را شنيد و خواند. حتي در جزئي‌ترين موارد ديدگاه خودش را بيان کرد. هیچ گاه از کج‌انديشي و زياده‌گويي ما بر نياشفت و پرخاش نکرد. فروتني عنصر ثابت و پايدار شخصيت آن استاد فرزانه بود. رفتار استاد «آدم ساز» بود.

7- …دقيقه 90 رسيده بودم…ما آخرين نسل دانشجويان استاد معتمدنژاد بوديم. اما بداقبال هم بوديم که در واپسين روزهاي حضور استاد در دانشکده محضرش را درک مي‌کردم… و خوش اقبال از اين که رسيديم حتي در دقيقه 90… که: «همه‌ي عمر دير رسيديم»

8-  استاد خانه نشين شده بود و بازنشسته. اما گاهي به خانه اصلي‌اش (دانشکده) سر مي‌زد، اتاقش را گرفتند! ديگر نيامد. پاييز سال1390 تلفن منزلش را گرفتم. براي ارشاد و راهنمايي براي امور پژوهشي درخواست کمک کردم. گفت «نمي‌توانم بيايم» گفتم «ما در منزل به حضور شما مي‌آييم. مي‌خواهيم از نام شما براي خودمان کسب اعتبار کنيم!» قبول کرد. و از آن پس به چنين «آري گفتني» مباهات‌ها مي‌کردم… نان «نام» استاد را نخورديم و توفيق ديدار هر گز رخ نداد اما آن گفتگوي کوتاه را به طور کامل به خاطر سپرده‌ام. راستي چه مي‌شود که در زماني اندک، چنين پيوندي بين استاد و شاگرد ايجاد مي‌شود؟ به گمانم «دريفوس» پاسخي به اين پرسش دارد!

9- دقايق پاياني شب سيزدهم آذر 1392 مطلبي را در شبکه اجتماعي منتشر کردم. ناخودآگاه ياد استاد افتادم. چند عکس با ايشان داشتم. گفتم «خوب است يک عکس مشترک را اينجا بگذارم تا يادي باشد از آن مرد بزرگ». شايد بيشتر از 15 ساعت نگذشت که دوست ديرينه‌ام دکتر حبيب معظمي (که خود دانشجوي استاد بود و رابطه‌اي ديرپاي با وي داشت) خبر اندوهبار درگذشت استاد را داد… در مراسم آن بزرگمرد، در کنار شاگردان برجسته‌اش چون دکتر محسنيان‌راد، دکتر هادي خانيکي، دکتر محمد مهدي فرقاني و… مي‌ديدم آن چهره و چهرهء‌هايي که با استاد نامهرباني کردند. بزرگي گفت: استاد جفا ديد و وفا کرد…

راهش پر رهرو باد